روی‌کردی مارکسیستی به مارکسیسم

لوسین گلدمن

برگردان : کاوه بویری

یادداشت مترجم: آن چه در پی می‌آید برگردان مقاله‌ای است از کتاب  مارکسیسم و علوم انسانی

(Marxisme et Sceinces Humaines, Gallimard, Paris, 1970) ، اثر لوسین گلدمن جامعه شناس و نظریه پرداز فرانسوی. لازم به ذکر است بخش‌هایی از این کتاب را زنده‌یاد محمد جعفر پوینده سال‌ها قبل به فارسی برگردانده بود*.  این ترجمه پیش از این در شماره‌ی هفتم نشریه‌ی پژوهش‌های سوسیالیستی  سامان نو چاپ شده است.

 


در خصوص این موضوع دشوار و بنیادی، من به خود اجازه می‌دهم نظرات و پیش نهادهای خود را برشمارم بی‌آن که آن‌ها را با طول و تفصیل‌های نامربوط پیوند دهم. موانع ِ بررسی، به خودی خود، بسیار در هم تنیده‌اند.

تعاریف و سوگیری‌ها:

1- روش مارکسیستی، روش ساختارگرایی تکوینی تعمیم یافته است که با ایده‌ی کلیت [1] سمت و سو می‌گیرد.

2- این فرض نشان می‌دهد که اندیشه، عواطف و رفتارِ هر گروه انسانی، در هر دوره‌ی زمانی معین، از یک ساختارِ معنادارِ پویا تشکیل شده است. [2]

3- مطالعه‌ی ایجابی این ساختار، مستلزم روی‌کردهای متعدد، تکمیلی و غیر قابل تفکیک است. از جمله:

الف) مطالعه‌ای دریافتی که توصیف انسجام درونی ساختار مورد مطالعه را در سطحی عمدتاً    ناب ِ نظری از شماری از حالت‌های تعادلی برتر ضروری می‌سازد.

ب) مطالعه‌ای تشریحی که درج این ساختار را در یک ساختار معنادار پویای گسترده‌تر- که آن را دربرگرفته و بیان‌گر تکامل آن است – ضروری می‌سازد.

پ) بدین ترتیب، دریافت و تشریح، دو جنبه‌ی به هم پیوسته از یک پژوهش واحداند. آن چه از دریافت ِ ساختاری معین حاصل می‌شود، برای ساختارهای جزیی تشکیل دهنده‌ی آن، حکم ِ تشریح را دارد و آن چه برای اولی حکم ِ تشریح را دارد برای ساختارهای گسترده تر تشکیل دهنده‌ی آن حکم دریافت را دارد.

4- مطالعه‌ی ساختارهای جامع ِ در حال دگرگونی ِ دایم که در عین دریافتنی بودن، تشریحی نیز هستند سه جنبه‌ی تکمیلی دیگر را در بر می‌گیرد:

الف) هر دگرگونی از جنبه‌ای خاص هم چون فرآیند ساخت‌دهی که به سمت سطح تعادلی برتر، سمت‌وسو می‌گیرد نمایان می‌شود.

ب) از سوی دیگر، خود همین تغییر، چونان ساخت‌شکنی یک یا چند ساختارِ پیش‌تر موجود نمایان می‌شود.

پ) این فرآیند ِ ساخت‌دهی و ساخت‌شکنی، لحظات با اهمیت‌تر متناسب با گذار از ساختار کهنه به ساختار نو را در بر می‌گیرد. این‌ها موقعیت‌هایی‌ست که در دیالکتیک معمولاً به صورت گذار از کمیت به کیفیت بیان می‌شود. روشن کردن این لحظات برای پژوهش دارای اهمیت خاصی است.

5- در پژوهش مشخص، دو مقطع زمانی اولیه که اهمیتی ویژه دارند عبارت‌اند از: بخش‌بندی موضوع مطالعه (که بی‌شک باید بخش‌بندی‌ای مناسب و عملی باشد) و روشن کردن عام‌ترین ساخت‌دهی درونی.

6- بی‌گمان، این بخش‌بندی اولیه‌ی موضوع، و نیز اولین توصیف ِ جامع ِ عام‌ترین ساخت‌دهی، می‌باید بر مبنای واقعیت عینی – یعنی امکان شکست پژوهش – پی‌ریزی شده باشد. به‌علاوه، این‌ها پیش ازآن که در سیر پژوهش، شفافیت یافته و اغلب جرح و تعدیل شوند، برای کار، تنها ارزشی فرضی دارند.

7- این روش که در موضوعاتِ بسیار اغلب ثمربخش واقع شده تقریباً هیچ‌گاه در بررسی خود ِ تاریخ مارکسیسم به کار نرفته است.

حتی مارکسیست‌هایی که درباره‌ی مارکس یا تاریخ اندیشه‌ی مارکسیسم اظهار نظر کرده‌اند روش‌های دانش‌گاهی سنتی‌ای را به کار بسته‌اند که درآثار دیگر خود، به آن روش‌ها به شدت انتقاد کرده‌اند.

8- این بیان‌گر این امر است که مارکسیسم روشی اساساً انتقادی‌ست که به ایجاد فاصله‌ای معین میان پژوهش‌گر و موضوع مورد مطالعه گرایش دارد، در حالی که آن روش‌های دانش‌گاهی سنتی درباره‌ی تاریخ عقاید، گویای هم‌دلی وپیش از هر چیز هم‌ذات‌پنداری پژوهش‌گر با اندیشه‌ی در دست بررسی بودند.

9- در عین حال، امکان مطالعه‌ای مارکسیستی درباره‌ی تاریخ مارکسیسم، مهم‌ترین معیار کارایی ماتریالیسم دیالکتیکی است.

10- پژوهش‌های اولیه‌ای که من بدان مبادرت ورزیدم نوعی ساخت‌دهی عام فرضیه‌واره‌ای را از اندیشه‌ی مارکسیسم بین زمان مرگ مارکس و انقلاب روسیه به‌دست می‌دهد که با آثار پیش از آن تاریخ اساساً متفاوت است.

بدون شک این ساخت‌دهی تنها ارزشی فرضی برای کار دارد. با وجود این، به‌نظر من، به‌نحو غیرقابل مقایسه‌ای، کاربردی‌تر از آثار قبلی است.

الف) در ارتباط با مطالعات درباره‌ی اندیشه‌ی مارکس جوان تا سال 1848 من از خود می‌پرسم که آیا علاوه بر موارد سنتی حیات فکری( فلسفه‌ی کلاسیک آلمان، سوسیالیسم فرانسه، و اقتصاد سیاسی انگلستان) و نیز در واقعیت اجتماعی(اندیشه ی پرولتاریا) افزودن این مورد سوم مفید است یا نه: حرکت دموکراتیک به سمت انقلاب بورژوایی در اروپای غربی که در آن پرولتاریا و اندیشه ی مارکسیستی عنصری جزیی به شمار می‌آمدند؟ و نیز این که آیا این مورد، در پژوهش مشخص، منجر به پیشی گرفتن از مورد دوم البته بدون حذف آن نشده است؟

ب) مطالعه‌ی مارکسیسم در قرن نوزدهم در آلمان وجود یک واقعیت اجتماعی یعنی لاسالانیسم را آشکار ساخت که با واقعیتی حتی گسترده‌تر از نوع خود در قرن بیستم، یعنی استالینیسم، شباهت‌های عجیبی داشت. در واقع، لاسالانیسم با سازمان منضبط و سلسله‌مراتبی حزب کارگری، ایده‌ئولوژی کارگری، پافشاری بسیار بر دولت گرایی، اهمیت بسیار نسبت به شخصیت ره‌بر و سرانجام، با سیاست ائتلاف- حتی با نیروهای واپس‌گرا- برای مبارزه با بورژوازی دموکراتیک، مشخص می‌شود.

بنابراین، مطالعه‌ی دقیق جنبش لاسالی برای پی بردن به این که آیا بین این عناصر متفاوت، پیوندی ساختاری، بی‌شک، در سطحی دیگر، با استالینیسم قرن بیستمی وجود دارد یا نه مفید است.

پ) به جای ساخت‌دهی سنتی جنبش کارگری و به جای اندیشه‌ی مارکسیستی پسا مارکسی، به راست ِ تجدید نظر طلب، مرکز و چپ، که خود به چندین جریان متفاوت تقسیم می‌شوند، من نوعی ساخت‌دهی را پیش نهاد می‌کنم که با آغاز کردن از روشی برای درک روابط میان پرولتاریا و کل جامعه‌ی سرمایه داری، منجر به تمایز میان دو مورد زیرین شود:

1) جریانی [3] که پرولتاریا را طبقه‌ای می‌داند که با همه‌ی گروه‌های تشکیل دهنده‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری مخالف بوده و به هیچ وجه به این جامعه نمی‌پیوندد.

نظریه پردازاصلی این گرایش، بی‌شک، رزا لوکزامبورگ است. در عین حال، آن را اشکال کم و بیش ملایم‌ترآن در اندیشه‌ی ره‌بران سیاسی و نظریه پردازانی هم چون پاروس، تروتسکی، جورج لوکاچ تا سال 1925، کُرش و دیگران و هم چنین در گرایش‌های متفاوت کارگری می‌توان بازیافت. ایده‌ئولوژی و پراتیک سیاسی این گروه با خودداری از هر گونه سازش و پافشاری بر لزوم دموکراسی درونی در سازمان‌های کارگری – تنها ابزاری که به این طبقه امکان می‌دهد گرایش‌های بوروکراتیک اعضای کادر و اندیش‌مندان را تصحیح کند – مشخص می‌شود.

این سوگیری‌ها، که کم‌تر با واقعیت اجتماعی قرن بیستم هم‌خوان است، همیشه یا با شکست سیاسی (رزا لوکزامبورگ، تروتسکی) و یا به پذیرش گرایشی دیگر از سوی نماینده‌گان این اندیشه( پارووس و لوکاچ) منجر شده است.

2) دو جریان دیگر که در نتایج سیاسی خود به شدت مقابل هم بوده ولی در عین حال مبنای نظری مشترکی دارند – بدین مضمون که پرولتاریا به تنهایی نمی‌تواند موتور اجتماعی انقلاب ضد سرمایه‌داری باشد، چرا که در جوامع پیش‌رفته‌ی غربی بخشی از طبقه‌ی کارگر و یا [ طبقه ی کارگر] در کل، با جامعه‌ی موجود آمیخته شده است و در کشورهای توسعه نیافته، پرولتاریا نیروی اجتماعی بسیار ضعیفی‌ست که در عین حال در معرض سوگیری در جهت رفرمیسم اتحادیه گرایی ِ صرف، قرار دارد.

با این ملاحظات، یکی از این جریان‌ها به سمت یک رفرمیسم موثر گرایش می‌یابد که در آن گزینه‌ی ایده‌ئولوژیک از تجدید نظر طلبی آشکار تا گروه‌بندی (که در بسیاری موارد آن را مرکزگرا می‌نامیدند) تا ایده ئولوژی رادیکال و پراتیک منسجم گسترش می‌یابد، در حالی که دیگری، برعکس، به سمت اثبات کنش انقلابی‌ای گرایش می‌یابد که نه صرفا ً بر اساس خودآگاهی خود انگیخته‌ی پرولتاریا، بل‌که بر مبنای امکان ِ کنش ِ مشترک ِ اقشار ناراضی و در نتیجه  مخالف ِ اجتماع، پی‌ریزی شده است. این جریان اخیر، به تایید اولویت گروهی کاملا ً منظم که می‌تواند کنش گروه‌های اجتماعی را نظم بخشد و بدان سازمان دهد و به ضرورت توافق برای امکان کنش مشترک همه‌ی گروه‌ها منجر می‌شود.

این ارتباط میان دو جریان بالا که هر دو- اولی در غرب و دومی در کشورهای کم‌تر توسعه یافته مانند روسیه- گسترش یافته‌اند، وجود پیش‌رفت‌های نظری متعدد مشترکی را توضیح می‌دهد که، بی‌شک، بر اساس آن‌ها ارزش گذاری‌ها و جنبه‌های عملی، کاملا ً مخالف هم‌ بنانهاده شده‌اند        (تاثیر هیلفردینگ بر لنین، تفسیر مشابه برنامه‌های بازتولید، تاکید بر امکان علم اجتماعی عینی که نزد عده‌ای با هنجارهای اخلاقی و نزد عده‌ای با قواعد فنی کنش اجتماعی کامل می‌شود.)

این دو جریان که با تاریخ اجتماعی واقعی هم‌خوان‌تراند، و هم چنین احتمالا ً مبین نیروهای تاثیرگذارتر اجتماعاتی می‌باشند که درآن رشد کرده‌اند، واقعا ً در ساخت‌دهی این جوامع نقش داشته‌اند.

بی‌شک، موضوع عبارت است از ارایه طرحی کاملا ً عام – که به توضیحات پرشمار دقیقی نیاز دارد – برای مطالعه‌ی پدیده‌های مشخص که اغلب خصلتی پیچیده و در هم تنیده دارند، در عین برتری یکی از عناصر طرح‌واره.

هم‌چنین باید افزود که ما عملا ً درباره‌ی بنیاد اجتماعی خاص جریان اول خیلی کم می‌دانیم، و این که این امر خود برای درک تاریخ مارکسیسم مساله‌ی بی‌نهایت مهمی است.


1- با یادآوری تعریفی که ژان پیاژه از ساختار در کتاب بررسی‌های شناخت شناسانه (جلد دوم، ص 34 ) به‌دست می‌دهد، با این مضمون که: ساختار، در عام ترین شکل خود، زمانی وجود دارد که عناصر در کلیتی به هم پیوسته باشند و به ویژه گی‌های کلیت وابسته باشند.

2- لوسین گلدمن، پژوهش‌های دیالکتیکی، ص 108، " انسجام ساختاری نه واقعیتی ایستا بل‌که  [ نوعی] بالقوه‌گیِ پویا در درون گروه‌هاست؛ ساختاری معنا دار که اندیشه، عواطف و رفتار افراد بدان میل دارند؛ ساختاری که اکثر آن‌ها، مگر در موارد اسنثنایی، در موقعیت‌های برتر متحقق نمی‌شوند ولی افراد خاص می‌توانند در حوزه‌هایی محدود بدان دست یابند چرا که با تمایلات گروه اول تداخل می‌یابند و آن‌ها را به سمت انسجام نهایی خود سوق می‌دهند( این در مورد پیشوایان سیاسی یا دینی، نویسنده‌گان، هنرمندان یا اندیش‌مندان فلسفی بزرگ صادق است).

3- من عجالتاً به‌خاطر پرهیز از هر گونه تداخل عناصر عاطفی در بحث، از کلیه‌ی اصطلاحات چپ، مرکز و راست دوری جسته‌ام.

* جامعه، فرهنگ، ادبیات: لوسین گلدمن، گزیده و ترجمه‌ی محمد جعفر پوبنده، نشر چشمه، چاپ اول، بهار 1376

آرشيو گلدمن